وبلاگی برای دلنوشته ها

ساخت وبلاگ
تا حالا همه رویاهاتو یکجا باختی؟من باختم؛اولش یکم میری تو خودت و با خودت میگی عیب نداره حالا، هنوز که نمردم دوباره همه چیو درست میکنم...به خودت دلداری میدی، حتی ممکنه چندتا از کارای بزرگی که کردیو مرور کنی، چه میدونم مثلاً پیش خودت بگی وقتی این همه پول از دست دادم و باز تونستم جبران کنم، نمیدونم مگه مادرم مرد باهاش کنار نیومدم؟اونجام اگه به من بود که خودم زودتر میمردم اون روزو نبینم ولی مگه میشد؟ دَووم نیاوردم؟ نگذشت اون روزا؟بعدش یواش یواش استخونات درد میگیره، چشمات خیس میشن، چه میدونم فرم عذاداری به خودت میگیری؛آخرش میدونی چی میشه؟باز سر میزنی به رویاهات، باز با بغض یه چیزایی رو میگی که دلت نمیخواست هیچوقت هیچکس بدونه ولی میگی، خودتم نمیدونی چرا ولی به زبونش میاری؛شایدم این یه مدل دفاع از خودت باشه ولی آخرش نیست.آخرش اونجاست که مینویسی ببین من میدونم تو دیگه نمیخوای باشی ولی ببخشید که منم !ببخشید یکی دیگه نیستم، ببخشید شبیه اونی که تو رو آروم و قانع میکنه نیستم... مثه یه سکانس تلخی بود تو حوض نقاشی،شهاب حسینی میگفت: سهیل ببخشیدکه بابات منم...بهش میگی ببخشید که منم، نشد یکی دیگه باشم که تو میخواستی...ببخشید منم و بعد خداحافظ همه چی...و من به اندازه‌ی تمام باران هایآمده و نیامده‌ی این شهر شلوغبرای با تو بودن دلم تنگ است دوست دارم وبلاگی برای دلنوشته ها...
ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 10 شهريور 1401 ساعت: 16:36

می‌دانم وقتی تو را ببوسد، در آن صدم ثانیه‌ی انتظار، پیش از رسیدن لبانش به لبان سرد تو، وقتی چشم‌هایت را بسته‌ای، گرمای تند را که در رگهای صورتت حس می‌کنی، بدنت که آتش می‌گیرد، شوق تنانگی که در تو بیدار می‌شود، نور که از تو به دنیای اطرافت سرایت می‌کند، بدون این که بدانی، بدون این که بفهمی، مرا به یاد خواهی‌ داشت؛ مرا که در بوسه‌های تو، بی‌صدا و آرام، زندگی خوبی داشتم...مرا به یاد خواهی‌داشت. حالا تو یک نقطه‌ی آبی دوری... یک اقیانوس کوچک در نقشه‌ی بزرگ کهکشان... یک صبح آرام ابری از میلیون‌ها صبح که انسان روی زمین دیده... یکی از میلیاردها دیوانه‌ی ناگهان عاقل شده... یکی از همه، یکی از همه...اما آن‌چه تو را جاودانه می‌کند، قلب من است... تو به یاد نمی‌آوری، اما قلب حافظه‌ی خودش را دارد، حافظه‌ی تصویری لعنتیش را... قلبم به یاد می‌آورد قبل از رفتنت دانه‌های برف روی پالتوی تیره‌ات آب می‌شد و می‌مرد و باز از آسمان به تو برمی‌گشت... تو انکار زوال بودی، درست در حاشیه‌ی شلوغی میدان... جایی که کسی نمی‌دید عشق درخت و گنجشک چه محال است...وقتی منتظری لبهایش به پوستت برسد، بدون این که بدانی، بدون این که بفهمی، مرا به یاد خواهی داشت... تو می‌توانی فراموشم کنی، اما پوستت حافظه‌ی خودش را دارد و نوازش لبهای مرا از یاد نبرده‌ است...به همین سادگی، در آن بوسه‌ی عجیب، و در حافظه‌ی دنیا، به من باخته‌ای... حالا بخند و برقص، حضرت رفته...همین...#حمید_سلیمی #بدون_مخاطب_خاص "اما قلب حافظه خودش را دارد" وبلاگی برای دلنوشته ها...
ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 10 شهريور 1401 ساعت: 16:36

گاهی وقتام هست دلم برات خیلی تنگ می شه...درواقع دلم برای خودت تنگ نمی شه...دلم برای کسی که قبلاً بودی، خاطراتی که باهم داشتیم و نزدیکی که بینمون بود تنگ می شه...چیزی بهت نمی گم چون تو دیگه اون آدمی نیستی که یک زمان خیلی دوسش داشتم...من دلم واسه یک نسخه از تو تنگ شده که دیگه وجود خارجی نداره... من دلم واسه خاطره هایی تنگ شده که خیلی وقته تاریک شدن و مردن...یه جایی خوندم نوشته بود: "دلتنگی برای کسایی که هستن و مثل قبل نیستن به مراتب دردناک تر از دلتنگی برای کسایی که کلاً نیستنه." الان تکستشو درک می کنم...الان خیلی درکش میکنم...#بدون_مخاطب_خاص  وبلاگی برای دلنوشته ها...
ما را در سایت وبلاگی برای دلنوشته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadjamshidio بازدید : 103 تاريخ : پنجشنبه 10 شهريور 1401 ساعت: 16:36